پهلوان اکبر
پهلوان پرزوری بود که به او «پهلوان اکبر» میگفتند. روزی پیش حاکم رفت و گفت: «بیکارم! کار میخوام.»
نویسنده: محمدرضا شمس
پهلوان پرزوری بود که به او «پهلوان اکبر» میگفتند. روزی پیش حاکم رفت و گفت: «بیکارم! کار میخوام.»
حاکم که از زور او باخبر بود، گفت: «برو دم در قصر نگهبانی بده، لحظهای هم از کنار در دور نشو!»
پهلوان اکبر قبول کرد و نگهبان در قصر شد. شب و روز کنار در میایستاد، مینشست، میخورد و میخوابید و مراقب بود، تا اینکه روز شکار رسید. حاکم که از قصر خارج میشد، به پهلوان اکبر سفارش کرد: «مبادا از دم در کنار بروی.» و با اطرافیانش به شکار رفت.
چند روز گذشت، نیمه شب بود که پهلوان اکبر، صدای ساز و دُهلی شنید. از دور نگاه کرد. دید کولیها جشن گرفتهاند، میزنند و میرقصند. خواست برود و از نزدیک کولیها را تماشا کند که یاد سفارش حاکم افتاد. این بود که در قصر را از جا کند و به پشت گرفت و به جشن رفت. پهلوان تمام شب را آنجا ماند و تفریح کرد. دزدها که قصر را بی در و پیکر دیدند، وارد شدند و آن را غارت کردند.
جشن که تمام شد، پهلوان به قصر برگشت و در را سر جاش گذاشت و کنارش ایستاد. وقتی حاکم از شکار برگشت و موضوع را فهمید، خیلی عصبانی شد و گفت: «مگر بهت نگفتم مواظب در باش؟»
پهلوان اکبر جواب داد: «خب، من هم مواظبش بودم و یک لحظه ازش جدا نشدم؛ برای تماشای جشن هم با در رفتم.»
حاکم گفت: «فکر کردی خیلی زرنگی؟ من از تو زرنگترم!»
بعد دستور داد نگهبانان، او را به صحرایی سوزان بردند و تا گردن در زمین دفن کردند.
دو روز گذشت، پهلوان اکبر داشت طاقتش تمام میشد که تاجری قوزی با کاروان شترش از راه رسید و از پهلوان پرسید: «داری چی کار میکنی؟»
پهلوان اکبر گفت: «دارم پشتم رو راست میکنم. دیروز طبیبهای حاکم من رو اینجا چال کردند که قوزم از بین بره. الان دیگه خاک، قوزم رو خورده و راست شدهام.»
تاجر گفت: «من حاضرم نصف شترهام رو بدم تا جای تو باشم.»
پهلوان اکبر گفت: «باشه، قبول میکنم.»
تاجر، پهلوان را از گودال بیرون کشید و خودش داخل آن رفت. پهلوان اکبر هم شترها را برداشت و رفت. وقتی حاکم این خبر را شنید، پهلوان را خواست و به او گفت: «از امروز حق نداری پات را روی خاک شهر ما بگذاری. اگر این کار را بکنی، کشته میشوی». و پهلوان را از آن شهر بیرون کرد.
چند سال گذشت. روزی به حاکم شهر خبر دادند پهلوان اکبر دوباره وارد شهر شده است. حاکم او را خواست و گفت: «چطور جرأت کردی برگردی؟ نکند آخرین حرفهای مرا فراموش کردهای؟»
پهلوان اکبر که با گاریاش آمده بود، جواب داد: «نه، من همهی حرفهام یادم هست؛ شما دستور دادید دیگه پام رو روی خاک این شهر نذارم.»
حاکم گفت: «پس الان اینجا چی کار میکنی؟»
پهلوان اکبر گفت: «من دستور شما رو صادقانه اجرا کردم. همانطور که گفته بودید خاک اینجا رو ترک کردم و به شهر اون طرف دریا رفتم و خاک اونجا را روی گاریام ریختم و به اینجا اومدم. از او روز تا حالا همه من روی خاک اونها هستم، نه خاک شما.»
حاکم از هوش و درایت پهلوان خوشش آمد و او را وزیر خود کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
حاکم که از زور او باخبر بود، گفت: «برو دم در قصر نگهبانی بده، لحظهای هم از کنار در دور نشو!»
پهلوان اکبر قبول کرد و نگهبان در قصر شد. شب و روز کنار در میایستاد، مینشست، میخورد و میخوابید و مراقب بود، تا اینکه روز شکار رسید. حاکم که از قصر خارج میشد، به پهلوان اکبر سفارش کرد: «مبادا از دم در کنار بروی.» و با اطرافیانش به شکار رفت.
چند روز گذشت، نیمه شب بود که پهلوان اکبر، صدای ساز و دُهلی شنید. از دور نگاه کرد. دید کولیها جشن گرفتهاند، میزنند و میرقصند. خواست برود و از نزدیک کولیها را تماشا کند که یاد سفارش حاکم افتاد. این بود که در قصر را از جا کند و به پشت گرفت و به جشن رفت. پهلوان تمام شب را آنجا ماند و تفریح کرد. دزدها که قصر را بی در و پیکر دیدند، وارد شدند و آن را غارت کردند.
جشن که تمام شد، پهلوان به قصر برگشت و در را سر جاش گذاشت و کنارش ایستاد. وقتی حاکم از شکار برگشت و موضوع را فهمید، خیلی عصبانی شد و گفت: «مگر بهت نگفتم مواظب در باش؟»
پهلوان اکبر جواب داد: «خب، من هم مواظبش بودم و یک لحظه ازش جدا نشدم؛ برای تماشای جشن هم با در رفتم.»
حاکم گفت: «فکر کردی خیلی زرنگی؟ من از تو زرنگترم!»
بعد دستور داد نگهبانان، او را به صحرایی سوزان بردند و تا گردن در زمین دفن کردند.
دو روز گذشت، پهلوان اکبر داشت طاقتش تمام میشد که تاجری قوزی با کاروان شترش از راه رسید و از پهلوان پرسید: «داری چی کار میکنی؟»
پهلوان اکبر گفت: «دارم پشتم رو راست میکنم. دیروز طبیبهای حاکم من رو اینجا چال کردند که قوزم از بین بره. الان دیگه خاک، قوزم رو خورده و راست شدهام.»
تاجر گفت: «من حاضرم نصف شترهام رو بدم تا جای تو باشم.»
پهلوان اکبر گفت: «باشه، قبول میکنم.»
تاجر، پهلوان را از گودال بیرون کشید و خودش داخل آن رفت. پهلوان اکبر هم شترها را برداشت و رفت. وقتی حاکم این خبر را شنید، پهلوان را خواست و به او گفت: «از امروز حق نداری پات را روی خاک شهر ما بگذاری. اگر این کار را بکنی، کشته میشوی». و پهلوان را از آن شهر بیرون کرد.
چند سال گذشت. روزی به حاکم شهر خبر دادند پهلوان اکبر دوباره وارد شهر شده است. حاکم او را خواست و گفت: «چطور جرأت کردی برگردی؟ نکند آخرین حرفهای مرا فراموش کردهای؟»
پهلوان اکبر که با گاریاش آمده بود، جواب داد: «نه، من همهی حرفهام یادم هست؛ شما دستور دادید دیگه پام رو روی خاک این شهر نذارم.»
حاکم گفت: «پس الان اینجا چی کار میکنی؟»
پهلوان اکبر گفت: «من دستور شما رو صادقانه اجرا کردم. همانطور که گفته بودید خاک اینجا رو ترک کردم و به شهر اون طرف دریا رفتم و خاک اونجا را روی گاریام ریختم و به اینجا اومدم. از او روز تا حالا همه من روی خاک اونها هستم، نه خاک شما.»
حاکم از هوش و درایت پهلوان خوشش آمد و او را وزیر خود کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}